کد مطلب:292420 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:232

حکایت بیست و نهم: شیخ قصار

شیخ بزرگوار، ورّام ابن ابی فراس در آخر جلد دوّم كتاب «تنبیه الخواطر» فرموده: سیّد بزرگوار، ابوالحسن علیّ بن ابراهیم الهریضی العلوی الحسینی، به من گفت: به من خبر داد علیّ بن علیّ بن نما كه گفت: به من خبر داد ابومحمّد الحسن علیّ بن حمزه اقساسی در خانه ی شریف علیّ بن جعفر بن علی المداینی العلوی كه او گفت: در كوفه شیخی به نام شیخ قصار بود كه فردی زاهد و گوشه نشین و منقطع از مردم (برای عبادت) بود.

اتفاقاً روزی من در مجلس پدرم بودم و این شیخ برای او تعریف می كرد و او متوجّه شیخ شده بود. شیخ گفت: شبی در مسجدی كه یكی از مساجد قدیمی پشت كوفه است به نام مسجد جعفی بودم در حالیكه نیمه شب شده بود. من برای عبادت در مكان خلوتی تنها بودم كه ناگهان دیدم سه نفر می آیند. وارد مسجد شدند، وقتی به وسط مسجد رسیدند یكی از آنها نشست آنگاه به طرف چپ و راست روی زمین دست كشید و در همان حال آب به حركت در آمد و جوشید. آنگاه وضوی كاملی گرفت و به دو نفر دیگر هم اشاره كرد كه وضو بگیرند و آنها وضو گرفتند سپس در جلو ایستاد و با آنها نماز جماعت خواند و من هم با آنها نماز خواندم. وقتی سلام نماز را داد و نماز به پایان رسید از این كار او (بیرون آورن آب از زمین) متعجب و شگفت زده شدم و در همان حال، او به نظرم شخص بزرگی آمد.

آنگاه از یكی از آن دو نفر كه در طرف راست من بود در مورد آن مرد پرسیدم و گفتم: او كیست؟ گفت: صاحب الامر است فرزند حسن(ع).

نزدیك آن جناب رفتم و دستهای مباركش را بوسیدم و به ایشان گفتم: یابن رسول الله در مورد شریف عمر بن حمزه چه می گویی؟ آیا او بر حق است؟

فرمود: «نه احتمال بسیار دارد كه هدایت شود و نخواهد مُرد تا اینكه مرا ببیند.» و آنگاه ما این خبر را از آن شیخ تازه و نو شمردیم. مدّت طولانی سپری شد و شریف عمر فوت كرد ولی در این كه او آن حضرت را ملاقات كرد به ما خبری نرسید.

وقتی با شیخ مذكور ملاقات كردیم، قضیه ای را كه مدتها پیش تعریف كرده بود به یاد آوردم و مثل كسی كه بخواهد او تكذیب كند پرسیدم: آیا تو نبودی كه گفتی این شریف عمر تا زمانیكه صاحب الامر(ع) را نبیند نمی میرد؟ شیخ گفت: از كجا متوجه شدی كه او آن حضرت را ندیده؟

بعد از آن با شریف ابی المناقب، فرزند شریف عمر بن حمزه ملاقاتی داشتیم و در مورد پدر او سخن به میان آوردیم. او گفت: ما شبی در نزد پدر خود بودیم و او مریضی داشت كه به واسطه آن مریضی مُرد. نیرویش كم و صدایش خفیف شده بود و درها بروی ما بسته بود، ناگهان شخصی را دیدم كه بر ما وارد شد و ما از او ترسیدیم. از داخل شدن او تعجب كردیم و یادمان رفت كه از او بپرسیم. آنگاه در كنار پدر من نشست و برای او آهسته صحبت می كرد و پدرم گریه می كرد آنگاه برخاست و از دیدگان ما غایب شد، پدرم با سختی و مشقت گفت كه: مرا بنشانید.

بعد از آنكه او را نشاندیم، چشمهای خود را باز كرد و گفت: شخصی كه پیش من بود كجاست؟ گفتیم: از همانجا كه آمده بود، بیرون رفت.

گفت: به دنبال او بروید. پس به دنبال او رفتیم و دیدیم كه درها بسته است و هیچ اثری از او نیست. به پیش پدر برگشتیم و در مورد آن شخص برایش گفتیم و اینكه ما او را پیدا نكردیم.

ما در مورد آن شخص از پدر پرسیدیم گفت: او صاحب الامر(ع) بود. آنگاه به حالت سنگینی و سختی كه از مریضی داشت برگشت و بیهوش شد.